بارادباراد، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روزهای زندگی با تو...

واکسن

پسر عزیزم الان که دارم این مطلب رو برات می نویسم واکسن ۶ ماهگیت رو هم خدا رو شکر زدی و تا یک سالگی فعلا واکسن نداری . پسر قشنگم یاد آوری روزهایی که شما واکسن داشتی برام سخته چون همیشه از یک هفته قبلش استرس واکسن شما رو میگرفتم، و روز واکسن زدن اون دردی که تو میکشیدی هزار برابرش رو من میکشیدم کاش واکسنی بسازن که خوراکی باشه تا نی نی کوچولو ها هیچ دردی رو نکشند، واکسن ۲ ماهگی شما رو چند روز دیرتر زدیم چون عشق مامان یه کوچولو سرما خورده بود و برای همین آقای دکتر گفتن چند روز بعد واکسن رو بزنیم، واکسن دو ماهگی شما خیلی سخت نبود و یه تب کوچولوی نیم درجه ای کردی اما چند ساعت بعد از واکسن زدن به مدت نیم ساعت گریه شدید کردی و پات رو از درد نمیتونستی...
12 فروردين 1393

کم کاری مامان در بروز رسانی وبلاگت

عزیزکم قبل از هر چیز میخوام بابت کم کاری و تنبلی خودم در بروز رسانی وبلاگت عذر خواهی کنم ، این روزها همش سرم با شما گرمه و تمام مدت می خوام کنارت باشم و از بزرگ شدنت لذت ببرم ، برای همین یه کم وقت کم میارم برای اینکه بیام همه جزئیات بزرگ شدن شما رو بنویسم اینجا، خودم از این بابت خیلی ناراحتم و سعی میکنم از این به بعد یکم فعال تر بشم قول قول ;-)  ...
8 فروردين 1393

ختنه کردن پسرم

سلام پسر عزیزم مامان دوباره بعد از چند وقت ، وقت کرد بیاد وبلاگت رو آپدیت کنم،  عزیزم روز ۱۳ آبان شما رو بردیم ختنه کردیم البته شما دو بار ختنه شدی عزیزم متاسفانه ،  یه بار صبح و یه بار عصر همون روز ، خیلی روز بدی بود و هم شما و هم ما خیلی اذیت شدیم اما خدارو شکر در نهایت به خیر گذشت و تموم شد جزییاتش رو نمی نویسم چون نمی خوام ناراحتت کنم عشقم دوست دارم یه دنیا بوسسسسس
23 اسفند 1392

زردی گرفتن پسرم

سلام پسر قشنگم می خوام برات از روزی که زردی گرفتی بنویسم، البته اکثر بچه ها وقتی به دنیا میان میگرین اما همین یه خاطره تلخه برای پدر و مادر چون نوزادشون که تازه به دنیا اومده مریض میشه و این اولین خاطره تلخ مریضی بچه هاست برای مامان باباها . ۴ روز بعد از اینکه بدنیا اومدی زردی گرفتی و متاسفانه مجبور شدیم یه شب بیمارستان بستریت کنیم قشنگ مامان چون باید زیر دستگاه بمونی تا زردیت بیاد پایین. نمیدونی اونشب به من چی گذشت از بس گریه کرده بودم صبح فرداش چشمام دیگه باز نمیشد، آخه دیدن صورت ماه و مظلوم تو تو اون حالت جیگرم رو آتش میزد. خداروشکر فقط یه شب نگهت داشتند و فردا ظهرش مرخصت کردن، اما فرداش دوباره زردیت رفت بالا و اینبار دیگه  بیمارستان...
4 بهمن 1392

خاطره روز زایمان

سلام پسر نازم، همه هستی من، روز چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۲ بهترین روز زندگی من بود  چون  شما قرار بود  بعد از ۹ ماه بیای تو بغلم نمیدونی چقدر استرس داشتم یا شاید بگم هیجان زده بودم. صبح روز چهارشنبه ساعت ۵:۳۰ من و بابایی از خواب بیدار شدیم آخه باید ساعت ۶:۳۰ بیمارستان می بودیم، دیگه زود حاضر شدیم و من برای آخرین بار رفتم تو اطاقت تا ببینم همه چیز مرتبه؟؟ و بابایی ازم فیلم گرفت منم یکم برات سخنرانی کردم که تو فیلمت هست و بعدا  ایشالله میبینی . بعدش آخرین عکس هارو من و بابایی از خودمون و از آخرین لحظات زندگی شما تو دل مامان گرفتیم . قبل از رفتن به بیمارستان رفتیم دنبال خاله پگاه و مامان جونی و بعدش به طرف بیمارستان صارم  ...
4 بهمن 1392

شروعی دوباره پس از ۴ ماه

سلام پسر قشنگم تویی که با اومدنت به زندگیمون همه چیز رنگ مهربونی و عشق گرفت. امروز که اومدم وبلاگت رپ آپدیت کنم دقیقا ۴ ماه و ۵ روز از تولدت میگذره و حالا بعد از ۴ ماه من یکم وقت دارم که خاطرات زندگی شیرین ۳ نفره مون رو بنویسم . دوست دارم همه هستی من ......  
3 بهمن 1392

شمارش معکوس

سلام عزیزم خوبی مامانی امروز فهمیدم که 3 روز دیگه میای پیشم یعنی از تو دلم میای تو بغلم واییییی خدا باورم نمیشه دارم واقعا مامان میشم . امروز دوباره آزمایش دادم متاسفانه پلاکت خونم اومده پایین . خانم دکتر تصمیم گرفت که شما یه چند روز زودتر بدنیا بیای یعنی وقت قبلی که داده بود برای تولد شما 4 مهر بود اما الان 27 شهریور وقت داده بهمون که این باعث خوشحالیه ماست چون خیلی زود قرار ببینیمت و بغلت کنیم. فرشته مهربون و کوچولوی من دعا کن همه چیز به خوبی و سلامتی پیش بره . فقط 3 روز دیگه مونده وای خدا نمیدونی چقدر منو بابایی هیجان داریم و همش داریم صحنه ای که قراره برای اولین بار ببینیمت و بغلت کنیمو تصور میکنیم . نمیدونی بابایی چقدر خوشحاله و برای...
24 شهريور 1392

36 هفتگی

سلام مامانی خوبی عزیزم؟ میدونم دیگه جات تنگ شده و تکون خوردن برات سخت شده. این هفته رفتیم سونو و شما رو دیدیم آقای دکتر پاهاتو بهمون نشون داد وای خدا اون پاهای قشنگ و کوجولوتو دیدیم کلی ذوق کردیم. راستش مامانی به خاطر مشکلی که برای مامان پیش اومده باید هر هفته سونو انجام بدیم تا شرایط شمارو بررسی کنن. الان 2480 وزنته که یکم کمه . فکر کنم غذاهایی که مامان میخوره شما دوست نداری و همش به جای اینکه به وزن شما اضافه بشه داره به وزن مامان اضافه میشه   اما دارم نهایت تلاشم رو میکنم تا شما یکمی توپولی بشی قربونت بشم من .دیگه از تکون خوردنت بگم که یهو از این طرف شکمم سر میخوری و میری اونطرف شکم بعدش شکم مامان یهو میاد بالا یک طرفش و قلمبه م...
23 شهريور 1392

37 هفتگی

سلام پسر قشنگم دیگه شمارش معکوس برای اومدنت به این دنیا شروع شده. احتمالا تا یک هفته دیگه میای تو بغلم. این هفته رفتیم سونو و باز هم صورت ماهتو دیدم مامانی وزنت شده 2600 که باز یه کوچولو کمه اما ایشاله تا وقتی که به دنیا بیای بیشتر هم میشه. عزیزم چون مامان پلاکت خونش داره میاد پایین شما چند روز زودتر به دنیا میای که از این بابت هم خوشحالم هم ناراحت خوشحال از اینکه بعد از 9 ماه انتظار قراره ببینمت و بغلت کنم وای حتی تصور اولین دیدارت هم برام لذت بخشه و ناراحت از اینکه داری از وجودم جدا میشی 9 ماه با من و درون من زندگی کردی با من نفس کشیدی با ناراحتی و شادی من عکس العمل نشون دادی و حالا قرار ازم جدا بشی یکم برام سخته اما همش به شیرینی دیدنت می...
23 شهريور 1392